بر بال ترمه خیال

ماهی بانوی سابق !!!

بر بال ترمه خیال

ماهی بانوی سابق !!!

13

خب فعلا کلاسای نویسندگی به دلیل امتحانات بقیه تعطیل شده و من فعلا چیزی برای تمرین ندارم.

اما خب میخوام تا دوباره برقرار شدن کلاس ها خودم سوژه پیدا کنم و بنویسم.

از دیروز سوژه بدقولی تو ذهنم می چرخه

ولی هرکار میکنم نمیتونم کلمات رو کنار هم بچینم

امیدوارم تو روزای آینده این اتفاق بیافته

اینجا نوشتم که یادم بمونه سوژه ام چیه

کارگاه نویسندگی -5

 

در حیاط قدم می زنم.کنار دیوار عروسک، دفترچه یاداشت و خرت و پرت های دخترک بر روی زیلویی افتاده است.احتمالا یادش رفته با خودش به داخل خانه ببرد.یا شاید هم دوباره می خواهد بیاید و بازی کند.صدای رادیوی همسایه،حواسم را از فکر کردن به دخترک پرت می کند.صدایش آنقدر بلند است که تا این طرف دیوار می آید.اخبار می گوید.از جنگ ، از بحث ، از تنش ... . سرم درد می گیرد.برای فرار از آن نگاهی به آسمان می کنم.صدای گوینده هنوز می آید.با خودم این شعر را تکرار می کنم:

آسمان بار امانت نتوانست کشید                                                                                                       

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

کارگاه نویسندگی -4

بهار می آمد
تمام باغچه در انتظار روئیدن
و من کنار تو پروانه خشک می کردم
#نیلوفر_لاری_پور

کارگاه نویسندگی -3


یک استکان چای تلخ
یک قندان قند
جیره ی مختصریست برای تو
از آن ساده نگذر
از جرعه جرعه آن لذت ببر
بگذار جان و روحت تازه شود
تصمیم بگیر که تلخ بنوشی
یا با حبه ای قند کامت را شیرین کنی
مثل زندگی
انتخاب با توست

کارگاه نویسندگی -2


رویا، در این مدتی که اینجا بود دوست داشت بداند که اگر پنجره را باز کند چه می بیند.با هر صدایی که می شنید در ذهنش تصویرسازی می کرد. مثل صبح ها، که صدای بچه ها می آمد این فکر به ذهنش می رسید که پنجره دقیقا مشرف به حیاط مدرسه ای باز می شود که بچه ها در آن جا با خوشحالی به بازی مشغول هستند. یا عصر ها که صدای مردم و گاری چی های دستفروش را می شنید فکر می کرد که پنجره رو به خیابانی باز می شود که در آن زندگی جریان دارد...
از دو ساعت پیش که باندها را از روی چشمانش برداشتند به دنبال فرصتی بود که به سمت پنجره ی اتاقش در بیمارستان برود.حالا این فرصت بدست آمده بود. دل توی دلش نبود.به سمت اتاقش رفت.اولین چیزی که نظرش را جلب کرد پرده کرکره ای بود که جلوی پنجره قرار داشت.آرام به سوی پنجره رفت.پرده را کنار زد.سبزی دیوار روبرو، شادی را به دل او هدیه کرد.حالا فقط او بود و پیچک سبز دیوار.چیزی که هیچ وقت تصورش را نمی کرد.