بر بال ترمه خیال

ماهی بانوی سابق !!!

بر بال ترمه خیال

ماهی بانوی سابق !!!

14

خیلی وقته ننوشتم

نه که داستان یا نوشته ای نداشته باشما.نه.. دارم.فقط حوصلم نمی کشید بیام اینجا و اینجا بذارمشون.

این دو ماه اتفاقای زیادی افتاد

هم شخصی هم غیر شخصی

تسویه حساب ، زلزله ، کلاس های نویسندگی ، مسافرت، سانچی، برف، دورهمیامون، سقوط هواپیما و حرف زدنای خرافاتی بعضیا و استرس دادناشون.

مثلا یکی از خرافاتشون این بود که اون شبی که زلزله اومد دو سه روز قبلش کبوترا و کفترا تو شهر نبودن و این نبودن رو نشونه ای از اومدن زلزله می دونستن.بعد دو سه هفته از زلزله ی دوم برگشت گف الان دو سه روزه که تو شهر بازم کفترا و کبوترا نیستن و احتمال خیلی زیاد زلزله میاد.خب من با این ادم حرف نمی زنم چون واقعا تفکراتش با من فرق داره و از کاه کوه می سازه.چند بار هم تصمیم گرفتم جوابش رو بدم ولی حوصله ی کل کل باهاش رو نداشتم و همیشه هم می گم آدمی که خودشو به خواب زده رو نمیشه بیدار کرد.این ادم از همون ادماست و جالب این که میگه با خرافات مخالفه ولی در عمل جور دیگری نشون میده.ولی خب دوستانم حرفش رو باور کرده بودن و اون چند روز منتظر زلزله بودن و پالس منفیای اون اقا و دوستان خیلی اذیتم کرد.به خصوص که حرف هم نمی زدم تا ببینم تا کی می خواد ادامه بده و این برام عذاب آور بود.

از روز اول زلزله تمام سعی ام این بود که خیلی زود به زندگی طبیعی برگردیم اما شایعاتی که این گروه درست می کردن اذیتم می کرد.هرچقدر هم آدم بگه که من کاری به خرافات ندارم ولی وقتی ببینه چند نفرمدام این ها رو تکرار می کنن و روی حرفاشون اصرار می کنن حال آدم رو به هم می زنه(قدرت کلمات رو دست کم نگیرید)میون این همه استرس دادناشون مسافرت و دورهمیامون اول خیلی مزه داد و بعد هم خیلی کمک کرد تا از استرس حرفاشون در بیام و به زندگی طبیعی برگردم.

خبر سانچی که اومد نمی دونستم ناراحت باشم یا خوشحال.ناراحت باشم برای این که هموطنامون اونطوری از بین رفتن یا خوشحال برای این که دوست من تو اون کشتی نبود.به هر حال اون روزا هم با دو تا حس متضاد از هم گذشت. و هنوز با سانچی کنار نیومده بودیم که سقوط هواپیما پیش اومد.

برف هم که شب اول خیلی حرصمون داد.تاکسی پیدا نمی شد و مجبور به پیاده روی شدیم و گاهی تاکسی سوار می شدیم.مسیر بیست دقیقه ای رو سه چهار ساعت تو راه بودیم.ولی تو همون تاکسی هم اتفاقای قشنگ افتاد.راننده ای که بنزین ماشینش تموم شد و مجبور بود پیاده به خونش برگرده ولی کفش مناسب همراهمش نبود و مسافری که کفش فروشی داشت و چند جفت کفش همراهش بود وقتی دید راننده با دمپایی هست بهش کفش داد و ازش پولی نگرفت و گفت هر موقع داشتی بیار بده.

این دوره ی کلاس های نویسندگی هم تموم شد.و من  در ادامه دادن یا ندادن کلاس ها شک دارم.نمی دونم چی کار کنم.دلم می خواد چن تا داستان بنویسم و بدم برای چاپ.ولی فکر می کنم هنوز به این سطح نرسیدم.بعد از عید دوره ی جدید کلاس ها برگزار میشه.شاید دوباره شرکت کردم و بازم خودم رو محک زدم.تو کلاس ها که از نوشته هام خوششون می اومد.بازم باید تمرین کنم تا جرات چاپ کردن نوشته هام رو داشته باشم.