ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
رویا، در این مدتی که اینجا بود دوست داشت بداند که اگر پنجره را باز کند چه می بیند.با هر صدایی که می شنید در ذهنش تصویرسازی می کرد. مثل صبح ها، که صدای بچه ها می آمد این فکر به ذهنش می رسید که پنجره دقیقا مشرف به حیاط مدرسه ای باز می شود که بچه ها در آن جا با خوشحالی به بازی مشغول هستند. یا عصر ها که صدای مردم و گاری چی های دستفروش را می شنید فکر می کرد که پنجره رو به خیابانی باز می شود که در آن زندگی جریان دارد...
از دو ساعت پیش که باندها را از روی چشمانش برداشتند به دنبال فرصتی بود که به سمت پنجره ی اتاقش در بیمارستان برود.حالا این فرصت بدست آمده بود. دل توی دلش نبود.به سمت اتاقش رفت.اولین چیزی که نظرش را جلب کرد پرده کرکره ای بود که جلوی پنجره قرار داشت.آرام به سوی پنجره رفت.پرده را کنار زد.سبزی دیوار روبرو، شادی را به دل او هدیه کرد.حالا فقط او بود و پیچک سبز دیوار.چیزی که هیچ وقت تصورش را نمی کرد.