ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
در حیاط قدم می زنم.کنار دیوار عروسک، دفترچه یاداشت و خرت و پرت های دخترک بر روی زیلویی افتاده است.احتمالا یادش رفته با خودش به داخل خانه ببرد.یا شاید هم دوباره می خواهد بیاید و بازی کند.صدای رادیوی همسایه،حواسم را از فکر کردن به دخترک پرت می کند.صدایش آنقدر بلند است که تا این طرف دیوار می آید.اخبار می گوید.از جنگ ، از بحث ، از تنش ... . سرم درد می گیرد.برای فرار از آن نگاهی به آسمان می کنم.صدای گوینده هنوز می آید.با خودم این شعر را تکرار می کنم:
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند