ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
تُنگ ماهی خالی از آب و ماهی ، تنها و غریب در مکانی که هیچ ارتباطی به او نداشت نشسته بود و دل تَنگ ماهی و آب.
مرگ ماهی گلی بازیگوشش را به چشم دیده بود و سرریز شدن آب را از درونش.
حس تهی بودن و غریبی دست از سر او بر نمی داشت، فکر و خیال رهایش نمی کرد. انگار بدون ماهی گلی، او دیگر به چشم نمی آمد.
از غمِ خالی بودنِ درونش فرار می کرد. در قلبش خیال چرخش و رقصیدن و سماع ماهی را داشت و آرزوی موج های آب به دیواره بلوری اش.
صدای باران پاییزی را که شنید فهمید که نصف راهِ انتظار را رفته است و منتظر سال نو ماند
پاییز، ذره ذره درخت را عریان می کند تا زمستان رخت سپید عروس را بر تنش بپوشاند.