بر بال ترمه خیال

ماهی بانوی سابق !!!

بر بال ترمه خیال

ماهی بانوی سابق !!!

کارگاه نویسندگی - 9



روبروی ویترین لوازم التحریری ایستادم.
"کاغذ رنگی، مداد رنگی، آبرنگ، اسباب بازی، خمیر بازی و ...
اصلا دنیا در کودکی رنگی بود. طعم شیرین آن ، هنوز هم زیر زبانمان هست.
بزرگ که شدیم رنگ از زندگیمان رفت. همه چی سیاه و سفید شد و خیلی که ارفاق دادند شدند رنگ های مجاز. خاکستری، سورمه ای، قهوه ای و یشمی.
درگیر کلیشه ها شدیم و سنت ها را باور کردیم و کم کم رنگ های مجاز شدیم. و وقتی هم پرسیدیم چرا؟گفتند تا بوده همین بوده.نمی شود که سنت ها را کنار گذاشت، می شود؟
گفتیم چطور بچه که بودیم می توانستیم؟
گفتند خودت که گفتی بچه بودی.شرایط عوض شده...
گفتیم چه شرایطی؟
و سکوت پاسخ پرسش ما بود.
از باورشان، باورمان شد که بزرگ شدیم و.پدران و مادرانمان از ما خواستند کودک درونمان را بکشیم و مثل آن ها رفتار کنیم و رنگین کمان نباشیم.
رنگ لباس هایمان مجاز شد،جعبه مداد رنگی به داخل کشو رفت.اسباب بازی ها را پنهان کردیم که کسی نبیند ، تا نداند که هنوز بچه ایم.خودمان را با شرایط وفق دادیم.و حالا حسرت روز های کودکی را می خوریم.آن روزهای زیبا که رنگ از همه جای زندگی بالا می رفت و زندگی واقعی تر بود، هیچ ممنوعیتی نداشت. نقاب نمی زدیم و خود واقعیمان بودیم.
با این حال هنوز  دلمان برای آن لباس رنگی می تپد، هنوز هم چشمانمان دنبال مداد رنگی و اسباب بازی است و برای در  دست گرفتن آن ها بی تاب هستیم. هنوز از تَه دل، همان کودکانی هستیم که دنبال شادی و رنگ هستند.
و حالا ما هستیم و افسوس سادگی و روزهای رنگی کودکی ."
به داخل فروشگاه رفتم و به یاد آن روزها مداد رنگی و خمیر بازی خریدم.

کارگاه نویسندگی - 8


تنها و از کار افتاده بود، صندلیِ لهستانیِ سفید رنگِ گوشه ی انباری.
رنگ سفیدش از گرد و غبار به سیاهی می زد.رد زخم و تَرَک های زیادی بر روی تنش دیده می شد.درد را از اعماق وجودش، حس می کرد. دلش می خواست دوباره همان صندلی ای باشد که از او استفاده می کردند.حتی به اسباب بازی یا هر چیز دیگری بودن هم راضی بود.اما حسی به او می گفت که عاقبتش هیزم آتش بودن است و سوختن، مانند میز و صندلی های دیگر آن خانه.
سردی دستی را که بر تنش حس کرد، دلش هُرّی ریخت پایین.رقص شعله های آتش بر پوست دوستانش را به یاد آورد.انگار که سر نوشت برای او نیز،آتش و سوختن را خواسته بود.این را از سرمای دستان کسی که او را گرفته بود، فهمید. چاره ای جز قبول تقدیر و به سمت آن رفتن را نداشت.
.
.
.
از انتظار خسته شده بود.درک نمی کرد که چرا هنوز نسوخته است؟که چرا تمیز شده است؟داخل خانه چه می کرد؟... با افکارش در جدال بود که پارچِ لعابیِ سفید رنگی با شاخه گلی در آن، بر رویش قرار گرفت.شگفت زده شد.درکی از اتفاقاتی که می افتاد نداشت.
کم کم چیزی در درونش شکل گرفت. جوانه دادن و رویش شکوفه را در خودش حس می کرد.حالا تک تک زخم و تَرَک های تنش برایش معنی دار شده بود.احساس مادری را داشت که تازه فارغ شده و فرزندش را در قنداقی سپید به آغوش کشیده است.



عکس از : keepingwiththetimes

کارگاه نویسندگی - 7

هر فصل که می آید آرزو می کنم پاییز نیاید، اصلا فصلی به اسم پاییز نبود.

برگریزان که از راه می رسد آرزوی نیامدن پاییز را به باد می سپارم و آرزو می کنم تا هر آن چه که بین من و تو گذشت را به یاد نمی آوردم.
دریغ از پاییز، که فصلِ دیدار نخست و آخرمان بود
شال و کلاهی برایت بافته بودم که رج به رج آن پر است از بوسه های نقره ای. و  از آن سال ها حسرتی بر دلم مانده که چرا آن ها ،به جای بوسیدنت، در گوشه ای از کمد، گرد و غبار را می بوسد.
آخر مگر می شود آدم این اندازه شبیه ماه تولدش باشد؟مثل آذر، آتش باشد...باورم نمی شود آتش بودی و سوزاندی و به خاکستر نشاندی
دلم می خواست این خاطرات لعنتی را، در پاییز رقم نمی زدی که این گونه با آمدن پاییز آشفته و پریشان نشوم.
ای کاش مرا فراموشی در بر گرفته بود و دیگر نمی دانستم چه روزی از روزهای آذر تولد توست و تمام آن چه که به یاد می اوردم روزهای پیش از امدن تو بود.


پ ن:و عکسی که برعکس در بلاگ اسکای منتشر می شود.(بر روی عکسی کلیک کنید)

پ ن 2:عکس اصلی این نوشته رو به خاطر حضور دوستم ، در بلاگ اسکای منتشر نکردم.

کارگاه نویسندگی -6


تُنگ ماهی خالی از آب و ماهی ، تنها و غریب در مکانی که هیچ ارتباطی به او نداشت نشسته بود و دل تَنگ ماهی و آب.

مرگ ماهی گلی بازیگوشش را به چشم دیده بود و سرریز شدن آب را از درونش.

حس تهی بودن و غریبی دست از سر او بر نمی داشت، فکر و خیال رهایش نمی کرد. انگار بدون ماهی گلی، او دیگر به چشم نمی آمد.

از غمِ خالی بودنِ درونش  فرار می کرد. در قلبش خیال چرخش و رقصیدن و سماع ماهی را داشت و آرزوی موج های آب به دیواره بلوری اش.

 

 

صدای باران پاییزی را که شنید فهمید که  نصف راهِ انتظار را رفته است و منتظر سال نو ماند



کاریکلماتور: پاییز

پاییز، ذره ذره درخت را عریان می کند تا زمستان رخت سپید عروس را بر تنش بپوشاند.